نمردم

ساخت وبلاگ

دیروز قرار بود با یک حادثه خیییییلی غیر قابل پیش بینانه

ضربه مغزی بشم و رخت از این دنیا بر بندم

ولی از اونجایی که هنوز عمرم به دنیا باقی بود

زنده موندم و و فقط با سر و چشمی ورم کرده و کبود دارم واستون از این واقعه می نویسم 

ماجرا از این قراره که 

موقع پیاده شدن از اتوبوس دانشگاه نتونستم خودمو کنترل کنم و تالاپی از اتوبوس پرت شدم پایین و سرم خورد به سنگ سیمانی متخلخل زمین

حالا بماند که چقدر  به خاطر اینکه بچه های دورو برم نذاشتن بدون رفتن به اورژانس پاشم بیام خوابگاه وقتم تلف شد 

حالا گذشته از بدی ماجرا و بی ریخت شدن اکنونم 

خوبیش این بود که با دو تا دختر مهربون به نامهای شیما اهل سراب

و آیدا اهل بوکان آشنا شدم که تا اورژانس منو همراهی کردند

و بماند که بیمارستان هیچ کاری انجام نداد که مطمئن بشن من سالمم یا نه 

فقط مرحله آخر نزدیک به موت شدن رو برام توضیح دادن که شک ندارم اگه ضربه مغزی شده بودمو کارم به اونجاها می رسید عمرا می تونستند کاری برام انجام بدن و باید الان اشهدمو هم گفته بودم

خلاصه خدا رو شکر که این اتفاق به خیر گذشت

دفتر خاطرات دختری 40 ساله...
ما را در سایت دفتر خاطرات دختری 40 ساله دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : motofaveto بازدید : 149 تاريخ : شنبه 21 دی 1398 ساعت: 16:26